قصه های حسنی (آقا معلم کتش را نپوشید)
آقای مدیر به ما خیر مقدم گفت وگفت: «شما گل هستید...و دیگر بزرگ شدهاید.»
ما هم صف ایستاده بودیم و میزدیم پس گردن هم و میخندیدیم. چند تا آقا که کت و شلوار پوشیده بودند و میخندیدند، آمدند و به آقای مدیر سلام کردند و رفتند توی دفتر.
آقای مدیر به ما خیر مقدم گفت وگفت: «شما گل هستید...و دیگر بزرگ شدهاید.»
ما هم صف ایستاده بودیم و میزدیم پس گردن هم و میخندیدیم. چند تا آقا که کت و شلوار پوشیده بودند و میخندیدند، آمدند و به آقای مدیر سلام کردند و رفتند توی دفتر.
رضایی گفت: «بچهها، اینها آقا معلمهایمان بودند.»
پرسیدم: «تو از کجا میدانی؟»
جواب داد: «مگر ندیدی کت و شلوار پوشیده بودند؟»
آقای مدیر چیزهایی دربارهی مقررات مدرسه گفت؛ ولی چون داشتم یواشکی بند کفش اصغری را باز میکردم متوجه نشدم چی گفت. چند تا آقای کت و شلوارپوش دیگر آمدند و به آقای مدیر سلام کردند و رفتند توی دفتر.
مجیدی پرسید: «کدامشان معلم ماست؟»
هیچکس جوابش را نداد. به جایش سعیدی یک تلنگر زد به گوشش. سروری از جلوی صف برگشت و گفت: «بچهها ساکت! آقای مدیر همین حالا شما را نصیحت کرد، چه زود یادتان رفت!»
همه بهش خندیدیم. سروری هم زد زیر گریه.
آقای مدیر گفت: «خب، دانش آموزان عزیز خیلی منظم، با صف بفرمایید سرکلاس.»
ما چند قدم منظم راه رفتیم؛ ولی نمیدانم چه شد که یکدفعه صف به هم ریخت و نامنظم به طرف کلاس دویدیم! در راه کلاس یک آقایی را دیدیم که کت و شلوار نپوشیده بود و به آقای مدیر گفت: «چایتان را گذاشتم روی میز.»
فهمیدیم که این آقاهه مش غلام این مدرسه است.
سرکلاس منتظر آقا معلم بودیم و برای اینکه حوصلهمان سر نرود به سر و کلهی هم میزدیم. اصغری سطل آشغال را برداشته بود و دمبک میزد. رضایی -که نقاشیهای با حالی میکشد- داشت عکس بچههای کلاس را میکشید. تازه عکس آقا معلم را هم کشید.
گفتم: «تو که هنوز آقا معلم را ندیدی؟!»
جواب داد: «حس ششم بهم میگوید، آقا معلم اینجوری است.»
پرسیدم: «حس ششم چیه؟»
کمی فکر کرد و جواب داد: نمیدانم، از بابایت بپرس. بابایم همیشه که ازسرکار میآید میگوید: "حس ششمم بهم میگوید، امروز اذیت کردی؛ یا حس ششمم بهم میگوید امروز نمرهی کم گرفتی" و همیشه هم حس ششمش راست میگوید.
سروری هم با بچهها قهر کرده بود. رفته بود میز اول نشسته بود و نمیگذاشت کسی کنارش بنشیند.
یکدفعه یک آقایی که کمی چاق بود وارد کلاس شد. چندتا از بچهها مثل سروری که عادت دارند هرکس که بیاید تو کلاس از جا بلند شوند، بلند شدند؛ ولی ما که میدانستیم این آقا –چون کت وشلوار نپوشیده– آقا معلم نیست بلند نشدیم و به کارهایمان –برای اینکه حوصلهمان سر نرود– ادامه دادیم. آقاهه کمی چشمهایش گشادتر شد و به ما نگاه کرد.
به رضایی گفتم: «نکند این آقاهه معلممان باشد؟»
گفت: «نه بابا، به قیافهاش نمیخورد. تازه اصلاً قیافهاش مثل نقاشی من نیست.»
گفتم: «راست میگویی؟ پس بگیر.»
یک پس گردنی زدمش. آقاهه پرسید: «به شما نگفتهاند، وقتی کسی وارد کلاس شد از جایتان بلند شوید؟»
اصغری جواب داد: «بهمان گفتهاند بلند شوید؛ ولی بهمان نگفتهاند جلوی هر کس بلند شوید.»
همه با هم هر هر خندیدیم. صورت آقاهه سرخ شد. داد زد: «مبصر کلاس کیه؟»
سروری که عادت دارد جلوی هر بزرگتری حتی اگر معلم یا ناظم یا مدیر نباشد خودش را لوس کند، از جایش بلند شد. دستش را بالا گرفت وگفت: «آقا اجازه! هنوز مبصر برای کلاسمان انتخاب نکردهاند.»
مجیدی گفت: «اگر دلتان میخواهد شما انتخاب کنید.»
همه با هم کروکر خندیدیم. من پرسیدم: «این مدرسه چندتا آبدارچی دارد؟.»
سعیدی گفت: «بهتر، وقتی آبدارچی زیاد باشد به دانش آموزها هم زنگهای تفریح چای میدهند.»
همه با هم هاهاها خندیدیم. آقاهه بیشتر سرخ شد و شروع کرد لبهایش را گاز گرفتن.
صبوری گفت: «نگاه کنید مثل آقا معلمها عصبانی میشود!»
ما باز هم خندیدیم. آقاهه گفت: «من، آذر...نژاد....»
علوی گفت: «آذر که اسم خانم است. اسم خالهی من آذر است.»
باز هم خندیدیم. من گفتم: «تو را به خدا دیگر خندهمان نینداز. دلمان درد گرفت.»
رضایی گفت: «چه کلاس خوبی!»
آقاهه به تکتک بچههای کلاس نگاه کرد و یکدفعه اشاره کرد به فولادوند و گفت: «تو.»
فولادوند هم مثل سروری لوس است و با اینکه هیچوقت رفوزه نشده؛ ولی خیلی گنده است. زورش هم خیلی زیاد است. بلند شد و گفت: «بله آقا.»
آقاهه گفت: «تو مبصر کلاس باش.»
همه با هم قاه قاه خندیدیم. سعیدی گفت: «مبارک است فولادوند. بالاخره تو هم مبصر شدی.»
باز هم خندیدیم. سروری بلند شد و گفت: «آقا اجازه....» و بعد رو به ما کرد و گفت: «بیچارهها ایشان آقا معلم هستند که امروز یادشان رفته کتشان را بپوشند.»
انگار خنده پرید توی گلویمان. همه با هم به سرفه افتادیم.
آقاهه...میبخشید، آقا معلم صدا زد: «مبصر.»
- «بله.»
- «برو دفتر و به آقای مدیر بگو بیاید اینجا.»
فولادوند راه افتاد. آقا معلم باز گفت: «درضمن بگو خط کشی، شلنگی همراه خود بیاورد.»
همه صاف نشستیم. صبوری خیلی بچه ننه است چون زد زیر گریه و گفت: «حالا چه میشود؟»
اصغری گفت: «آقا اجازه! درس نمیدهید؟»
من از رضایی پرسیدم: «چهقدر به آخر زنگ مانده؟»
ما هم صف ایستاده بودیم و میزدیم پس گردن هم و میخندیدیم. چند تا آقا که کت و شلوار پوشیده بودند و میخندیدند، آمدند و به آقای مدیر سلام کردند و رفتند توی دفتر.
رضایی گفت: «بچهها، اینها آقا معلمهایمان بودند.»
پرسیدم: «تو از کجا میدانی؟»
جواب داد: «مگر ندیدی کت و شلوار پوشیده بودند؟»
آقای مدیر چیزهایی دربارهی مقررات مدرسه گفت؛ ولی چون داشتم یواشکی بند کفش اصغری را باز میکردم متوجه نشدم چی گفت. چند تا آقای کت و شلوارپوش دیگر آمدند و به آقای مدیر سلام کردند و رفتند توی دفتر.
مجیدی پرسید: «کدامشان معلم ماست؟»
هیچکس جوابش را نداد. به جایش سعیدی یک تلنگر زد به گوشش. سروری از جلوی صف برگشت و گفت: «بچهها ساکت! آقای مدیر همین حالا شما را نصیحت کرد، چه زود یادتان رفت!»
همه بهش خندیدیم. سروری هم زد زیر گریه.
آقای مدیر گفت: «خب، دانش آموزان عزیز خیلی منظم، با صف بفرمایید سرکلاس.»
ما چند قدم منظم راه رفتیم؛ ولی نمیدانم چه شد که یکدفعه صف به هم ریخت و نامنظم به طرف کلاس دویدیم! در راه کلاس یک آقایی را دیدیم که کت و شلوار نپوشیده بود و به آقای مدیر گفت: «چایتان را گذاشتم روی میز.»
فهمیدیم که این آقاهه مش غلام این مدرسه است.
سرکلاس منتظر آقا معلم بودیم و برای اینکه حوصلهمان سر نرود به سر و کلهی هم میزدیم. اصغری سطل آشغال را برداشته بود و دمبک میزد. رضایی -که نقاشیهای با حالی میکشد- داشت عکس بچههای کلاس را میکشید. تازه عکس آقا معلم را هم کشید.
گفتم: «تو که هنوز آقا معلم را ندیدی؟!»
جواب داد: «حس ششم بهم میگوید، آقا معلم اینجوری است.»
پرسیدم: «حس ششم چیه؟»
کمی فکر کرد و جواب داد: نمیدانم، از بابایت بپرس. بابایم همیشه که ازسرکار میآید میگوید: "حس ششمم بهم میگوید، امروز اذیت کردی؛ یا حس ششمم بهم میگوید امروز نمرهی کم گرفتی" و همیشه هم حس ششمش راست میگوید.
سروری هم با بچهها قهر کرده بود. رفته بود میز اول نشسته بود و نمیگذاشت کسی کنارش بنشیند.
یکدفعه یک آقایی که کمی چاق بود وارد کلاس شد. چندتا از بچهها مثل سروری که عادت دارند هرکس که بیاید تو کلاس از جا بلند شوند، بلند شدند؛ ولی ما که میدانستیم این آقا –چون کت وشلوار نپوشیده– آقا معلم نیست بلند نشدیم و به کارهایمان –برای اینکه حوصلهمان سر نرود– ادامه دادیم. آقاهه کمی چشمهایش گشادتر شد و به ما نگاه کرد.
به رضایی گفتم: «نکند این آقاهه معلممان باشد؟»
گفت: «نه بابا، به قیافهاش نمیخورد. تازه اصلاً قیافهاش مثل نقاشی من نیست.»
گفتم: «راست میگویی؟ پس بگیر.»
یک پس گردنی زدمش. آقاهه پرسید: «به شما نگفتهاند، وقتی کسی وارد کلاس شد از جایتان بلند شوید؟»
اصغری جواب داد: «بهمان گفتهاند بلند شوید؛ ولی بهمان نگفتهاند جلوی هر کس بلند شوید.»
همه با هم هر هر خندیدیم. صورت آقاهه سرخ شد. داد زد: «مبصر کلاس کیه؟»
سروری که عادت دارد جلوی هر بزرگتری حتی اگر معلم یا ناظم یا مدیر نباشد خودش را لوس کند، از جایش بلند شد. دستش را بالا گرفت وگفت: «آقا اجازه! هنوز مبصر برای کلاسمان انتخاب نکردهاند.»
مجیدی گفت: «اگر دلتان میخواهد شما انتخاب کنید.»
همه با هم کروکر خندیدیم. من پرسیدم: «این مدرسه چندتا آبدارچی دارد؟.»
سعیدی گفت: «بهتر، وقتی آبدارچی زیاد باشد به دانش آموزها هم زنگهای تفریح چای میدهند.»
همه با هم هاهاها خندیدیم. آقاهه بیشتر سرخ شد و شروع کرد لبهایش را گاز گرفتن.
صبوری گفت: «نگاه کنید مثل آقا معلمها عصبانی میشود!»
ما باز هم خندیدیم. آقاهه گفت: «من، آذر...نژاد....»
علوی گفت: «آذر که اسم خانم است. اسم خالهی من آذر است.»
باز هم خندیدیم. من گفتم: «تو را به خدا دیگر خندهمان نینداز. دلمان درد گرفت.»
رضایی گفت: «چه کلاس خوبی!»
آقاهه به تکتک بچههای کلاس نگاه کرد و یکدفعه اشاره کرد به فولادوند و گفت: «تو.»
فولادوند هم مثل سروری لوس است و با اینکه هیچوقت رفوزه نشده؛ ولی خیلی گنده است. زورش هم خیلی زیاد است. بلند شد و گفت: «بله آقا.»
آقاهه گفت: «تو مبصر کلاس باش.»
همه با هم قاه قاه خندیدیم. سعیدی گفت: «مبارک است فولادوند. بالاخره تو هم مبصر شدی.»
باز هم خندیدیم. سروری بلند شد و گفت: «آقا اجازه....» و بعد رو به ما کرد و گفت: «بیچارهها ایشان آقا معلم هستند که امروز یادشان رفته کتشان را بپوشند.»
انگار خنده پرید توی گلویمان. همه با هم به سرفه افتادیم.
آقاهه...میبخشید، آقا معلم صدا زد: «مبصر.»
- «بله.»
- «برو دفتر و به آقای مدیر بگو بیاید اینجا.»
فولادوند راه افتاد. آقا معلم باز گفت: «درضمن بگو خط کشی، شلنگی همراه خود بیاورد.»
همه صاف نشستیم. صبوری خیلی بچه ننه است چون زد زیر گریه و گفت: «حالا چه میشود؟»
اصغری گفت: «آقا اجازه! درس نمیدهید؟»
من از رضایی پرسیدم: «چهقدر به آخر زنگ مانده؟»
نویسنده: علی مهر
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}